هــر آدمی، در نغمهای شروع میشود و در نغمهی دیگری تمام. هر نغمه، یک روایت از زندگی انسانی است و هر آهنگساز، هر خواننده، هر نوازنده، راوی بخشی از زندگی آدمیزاده است. این، نغمهای است از مرتضیخان ِ حنانه. با تار ممدرضای لطفی ِ مرحوم. صدایش؟ صدا از ناصر مسعودی است. این نغمه، راوی فاجعهای است الزاما. با تمام وجوه یک فاجعه حقیقی:
***
کومهای خاموش با دیوارهای کاهگلی شاید. در میانه جنگلی دور. در عصر ِ یک روز پائیزی. باران میبارد. یکریز؛ یکدم. بیوقفه. چند روز پشت سر هم. بوی «نا» از همه جا بلند شده است. از سقف ِ شیروانی ِ کومه صدای آب میآید که لیز میخورد روی شیروانی ِ سنگی و میخلد در ناودان ِ حلبی. هوا رو به سردی میرود. عصر کمکم جایش را به غروب میدهد و روشنی ِ آسمان جایش را با گرگ و میش ِ هوا عوض میکند. ابرهای تو در تو، راه شفق را گرفتهاند، اما اگر دقت کنی، از پشت ابرها، رگههای سرخی ِ غروب را میبینی. جنگل در این دقیقهها، هولناک است. ملغمهای است بین روشنی و تاریکی. معجونی است از روز و شب و همین، دوگانگیاش را میافزاید. همین که تو در لحظهای قرار داری که نه روز است و نه شب، یعنی در بیهویتترین زمان ایستادهای. زمانی که عاری از هرگونه مفهومی است: سرگشته، تهی.
صدای باران، موسیقی ِ زیر صدای این سکانس است که قطع نمیشود. جلوی در ِ چوبی ِ کومه، چراغزنبوریای آویختهاند. پشت ِ پنجرههای چوبیای که از زیادی ِ نم ِ هوا، آبی ِ رنگباخته شدهاند، پردههایی رنگ و رو رفته کشیده شده؛ همه توری ِ سفید. انگار که یادگار ِ عروس جوانی باشد. دو پنجره در دو طرف ِ در کومه قرار گرفته. درون کومه هم مثل ِ بیرونش تاریک است؛ چراغی روشن نیست و تنها شمعی وسط کومه میسوزد. آتش ِ روی شمع، میلغزد. گاهی چپ، گاهی راست. از پشت ِ پنجره خوب که نگاه کنی، زنی را میبینی که کنار شمع در تنهاییاش چمباته زده است و این، هرم ِ نفسهای اوست که آتش ِ شمع را میلغزاند.
زن، جوان نیست؛ اما پیر هم نیست. با اینحال، مخاطب او را پیر مییابد. پیر ِ انتظاری چند ساعته شاید. گیسوانش سفید شده، خطوط درهم و شکستهای، مورب از روی صورتش، از بالای بینیاش کشیده شده تا کنار لبها. چروکهایی کنار پیلهی چشمانش تازه دمیده و چینهایی روی پیشانیاش افتاده. تصویر او، در هم شکسته و فروریخته است.
از میانه جنگل ِ خاموش، دستهای مرد به کومه نزدیک میشوند. هرکدامشان روی سر، پارچهای کشیدهاند تا از گزند باران در امان بمانند. مردها هرکدامشان، گوشهی پارچهای برزنتی ِ لولهشدهای را به دوش گرفتهاند. پیشاپیش ِ این لشکر سیاهی، مردی میانهسال، فانوسی به دست گرفته، شاخهها را کنار میزنند و راهشان را باز میکنند به سمت کومه. چراغزنبوری را که میبینند، پیش میآید. در را میکوبد. مردهای دیگر پارچه برزنتی ِ لوله شده را روی دوشهایشان نگاه داشتهاند و منتظرند در گشوده شود. پیرزن نمیتواند از برخیزد و در را بگشاید. زانوانش رمق ندارد. «انتظار» رمق ِ پاهایش را گرفته. چهار دست و پا، خود را میکشاند کنار دیوار. دست به دیوار میگیرد و میایستد. کمر که راست میکند، موهای سپید ژولیدهاش آبشار میشوند روی دوشش. روسریاش از سر افتاده روی شانهها؛ زن، لرزان گام برمیدارد به سمت در. در را میگشاید. به سختی. دستهایش میلرزد.
مردها میآیند توی اطاق. مرد ِ پیشقراول ِ فانوسبهدست پیش از بقیه. چراغزنبوری را از پشت در میآورد تو و شمع را کنار دیوار میگذارد. فانوسش را میگذارد در ضلع دیگر اطاق. سه منبع نور در سه ضلع خانه. مردهای دیگر گالشهایشان را درمیآورند و میآیند تو. پارچه لوله شده برزنتی را میگذارند کف اطاق. درست وسط اطاق. برزنت را میگشایند. تای اول ِ لوله برزنتی را باز میکنند؛ تای دوم را باز میکنند و پشت ِ تای دوم، جنازه جوانی دراز کشیده کف ِ برزنت. سینهاش سوراخ سوراخ شده و وسط پیشانیاش، سوراخ ِ کوچکی اندازه یک بند انگشت جاگرفته. برزنت خونی است. جوان، پیکری است بیجان، بازمانده از تیرباران. زن، ناظر ِ خاموش این وقایع است. تصویر جوان، آشناست. فرزند اوست؛ اما پیرزن، هیچوقت فرزندش را اینطور ندیده؛ با سینه سوراخ. با پیشانی سوراخ. با گلوی سوراخ. خون دَلَمه بسته روی صورت جوان. زن، گرامافونی است که سوزنش گیر کرده روی تصویر ِ جوانش. قفل کرده روی خونهای دلمه بسته روی صورت جوان. زنجموره نمیکند. مبهوت مانده. مردها، برزنت را میگذارند وسط اطاق. در را باز میکنند، گالشهایشان را پا میکنند؛ پارچههایشان را میکشند روی سرشان و بدون فانوس، گم میشوند زیر باران ِ بیوقفه جنگل...
مادری بالای سر ِ پسرش خنج میکشد. ناخن میکشد روی صورتش؛ لالایی میخواند برایش. مادری بالای جنازه تیرباران شده پسرش نشسته. در سکوت. مادری بالای جنازه پسرش نشسته. خیره شده به پلکهای خونگرفته پسرش و این را برایش زمزمه میکند. زیر لب. در خلوت ِ کومهای تاریک؛ میانه جنگلی بزرگ. زیر ِ بارانی که بیوقفه میبارد.