وقتی خبر درگذشت آن گرافیست مشهور را شنیدم، غمگین شدم. تاسف خوردم. مگر چند تا گرافیست مطبوعاتی در رتبهی او داشتیم؟ آثارش را مرور کردم. از وقتی من هنوز متولد نشده بودم او کار میکرد. بیوقفه کار میکرد تا آن روزی که توی دفتر آن روزنامه توی محلهای در گوشهای از غرب تهران او را دیدم و با او همکار شدم. خوشاخلاق نبود، اما مهربان بود؛ سخت مهربان و دلسوز آدمها. هر کاری که میتوانست میکرد تا مراد کسی را حاصل کند، صفحهی کسی بهتر بسته شود، ایدهی کسی توی صفحهاش بهتر اجرا شود. غُر هم میزد، اما کارهایی میکرد که بسیاری از گرافیستهای مطبوعاتی که حتی غر هم نمیزنند و نیمِ نیمِ تجربه و دانش او را هم ندارند، انجامش نمیدهند. سنش هم زیاد بود. با اقلا چهل سال کار مستمر و بیوقفه توی مطبوعات، با گسترهی وسیعی از ارتباط با روزنامهنگارها و نویسندههای مطبوعاتی، فرصت آموختن به ما داده بود؛ اگرچه او گرافیست بود و ما روزنامهنگار و اگرچه کارهایمان ارتباط مستقیم به هم نداشت، اما همنشینی و مجالست با او، آموزنده بود. او به رموز کار حرفهای را میآموخت.
از بچهها شنیده بودم او استاد دانشگاه است. بعدترها، فهمیدم با خیلی از روزنامهنگارهای بزرگ –که حالا یا بازنشستهاند، یا جلای وطن کردهاند و دیدنشان برای ما آرزوست- هم کار کرده است. توی روزنامهها و مجلات خیلی خیلی بزرگ هم کار کرده بود. من، روزی از آن روزنامه بیرون آمدم و در مطبوعهی دیگری مشغول به کار شدم. او هم روزی از آن روزنامه بیرون آمد و در روزنامهی دیگری مشغول به کار شد. دیگر ندیدمش.
چند روز پیشترها، خبری دلم را لرزاند. کسی توی یکی از صفحات اجتماعی نوشته بود: «استاد گرافیستِ مطبوعات درگذشت.» فروریختم. یاد خاطراتم با او را زنده کردم. بازگشتم به صفحات آن روزنامه، در آن ساختمان که در گوشهای از غرب تهران بود و بوی رنگ هنوز توی اطاقهایش میآمد. از خندهها و اخمهایش یادم آمد و به بیاعتباری دنیا فکر کردم و باز، مرگ را به خودم متذکر شدم. فردا، جنازهی استاد گرافیست مطبوعاتی را به خاک سپردند و زندگی، بار دیگر بازماندگان استاد گرافیک، شاگردان و همکاران او را چنان به خود مشغول کرد که مرگ را از یاد بردیم.
بعدتر، یادداشتی از یکی از دوستان آن گرافیستِ فقید خواندم. نوشته بود که او، در سالهای پایانی عمر در فقر و عسرت زیست. نوشته بود او که پیش از مرگ، مدتی را در بستر بیماری گذرانده بود و پایش را بخاطر دیابت از دست داده بود، مستاجر بود و از خانهای که در آن زندگی میکرد راضی نبود. نوشته بود شاگردان و همکاران آن گرافیست مطبوعاتی برای او پول دستگردان کرده بودند تا بتوانند خانهای اجاره کنند اما اجل مهلت نداد. همه چیز تمام شد.
نامه را که خواندم، از محمود گلابدرهای یادم آمد. یادم آمد مرداد ماه سال 1391، توی تشییع جنازهاش یکی از خبرنگارها نامهای که آقامحمود به وزیرمسکن وقت نوشته بود را به دست گرفته بود و به مردم نشان میداد. توی نامه نوشته بود محمود گلابدرهای با ماهی نود هزار تومن زندگی میکند. بعدتر، عکسهای خانهای که گلابدرهای در آن زندگی میکرد را دیدم. خرابه بود. مطلقا نام خانه را نمیشد بر آن گذاشت.
***
بین آنها که نویسندهاند، یا شاعرند، یا روزنامهنگارند، بسیاری را میشناسم که در وضعیتی شبیه به وضعیت آن استاد گرافیستند. تعداد کمی هستند که شبیه محمود گلابدرهای در سختترین روزگار، زندگی میکنند و صدایشان درنمیآید. نان ندارند بخورند. رفقاشان پول دستگردان میکنند تا آنها گرسنه نمانند. اما... هنوز کار میکنند. گرسنگی باعث نمیشود چرخهی فعالیت آنها متوقف بماند. بیخانه و خانمان شدن، آنها را از کار اصلیشان دور نمیکند. آنها اگرچه در عسرت زندگی میکنند، اما زندگی را پاس میدارند.
و کاش میشد آنکه پشت میز نشسته است و دستش میرسد، برای آنها که فرهنگ ما زنده به آنهاست، برای آنها که امروز در عسرت زندگی میکنند اما چرخِ فرهنگ ما را پیش میبرند، کاری میکرد.