دستمال یزدی را کشید به پیشانی و عرقِ ماسیده روی چروکهای پیشانی را سترد. بعد همان دستمال را کشید روی پیشخوان یخچالش و خردهنانهای ریخته شده را جمع کرد. دستمال را باز کرد و باز آن را حمایل کرد گَلِ گردنش. از پشت یخچال سرک کشید و پسرش را جلوی در مغازه نگاه کرد. پسرک، ده ساله، با سرِ کچل و تیشرتِ رنگ و رو رفته با توپ پلاستیکی روپائی میزد. مرد طبق یک عادت قدیمی دستمال را دوباره از گردنش باز کرد و بر پیشانی کشید. دوباره دستمال را از گردنش آویزان کرد. خم شد و درِ فر را باز کرد و پیتزای توی فر را انداز-ورانداز کرد. در فر را بست و آمد بیرونِ مغازهی تهی از مشتری، سیگاری آتش کرد.
به قاعدهی کشیدن یک نخ سیگار بیرون مغازه ایستاد. سیگار که تمام شد، تهسیگار را پرت کرد توی جوی آب. بازگشت به مغازه؛ کنار فر که مثل کورهی جهنم بود. کولرِ روشن مغازه نمیتوانست گرمای فر را به عقب براند. شکستخورده و زخمی، زوزه میکشید و خردهبادی را میپراکند در مغازهی ساندویچیِ که هنوز از مشتری خالی بود. در فر را دوباره باز کرد. پیتزا پخته بود. ظرف پیتزا را با دستمالی از توی فر بیرون آورد. پیتزا را گذاشت روی تکهای کاغذ. با چاقو چند خط قُطری کشید و پیتزا را تکهتکه کرد. بعد همان کاغذ را تپاند توی جعبهی پیتزا و یک نوشابه گذاشت رویش. پسرش را نگاه کرد که دارد با توپ پلاستیکی روپائی میزند. گفت: «علی! باباجان، این پیتزا رو ببر ده متری خلیلی، پلاک یازده. طبقه دوم». پسر توپش را زد زیر بغلش. دوید توی مغازهی ساندویچیِ کثیفِ مرد. جعبهی پیتزا را برداشت و جستی زد و از مغازه بیرون دوید. جعبه را گذاشت توی سبد دوچرخهاش. رکاب زد و از قابِ در مغازه خارج شد. مرد گفت: «تابستونها، تمام وقت اینجاست. شش ماه است گفتهام برایت لپتاپ میخرم. اما نه لپتاپها را میشناسم و نه قوهی خریدنش را دارم.» دوباره دستمال یزدی را از دور گردنش برداشت. عرق پیشانی را پاک کرد و دستمال را کشید روی پیشخوان و خردههای خمیرِ پختهشدهی پیتزا را از روی پیشخوان پاک کرد. گفت: «لپتاپ خیلی گرونه. منم یه ساندویچیِ سادهام که اینجا مستاجرم. تو که وضعیت ما رو میدونی. احسان جان! لپتاپ خوبِ ارزون میشناسی؟» برایش از قیمت لپتاپها و کیفیتشان و قابلیتهای هرکدامشان توضیح دادم. آدرس پاساژهای لپتاپفروشیهای دور میدان ولیعصر را هم دادم. بعد از توی گوشی، قیمت چند تا لپتاپ را هم برایش گفتم. صحبت از لپتاپ بود که پسرش برگشت. چند اسکناس لولهشده را از جیب شلوار ورزشیاش درآورد و گذاشت روی پیشخوان. خواست از در برود بیرون که گفتگوی من و پدرش را شنید. فهمید موضوع صحبت ما لپتاپ است. ماند. دیگر بیرون نرفت و تا حرفِ من با پدرش تمام نشد، از توی مغازه تکان نخورد و همچنان با ذوق نگاهمان میکرد.
عصر فردا، وقتی داشتم از جلوی در مغازهشان میپیچیدم توی کوچهمان، جلوی مغازهشان ایستاده بود و تنها، با توپِ پلاستیکیِ دولایه روپایی میزد. من را که دید، توپ را رها کرد. همانطور ایستاد به تماشای من. انگار من را در هیئت احسان نمیدید؛ مرا به شکل لپتاپی میدید که دارد از عرض خیابان رد میشود تا بپیچد توی کوچهی کنار مغازهشان. کاش میتوانستم لپتاپش باشم، یا لپتاپی برایش بخرم.
این یادداشت در روزنامهی آسمان آبی منتشر شده است.