كافه چای کوفسكی

سقفی كه بر روی آن كمدی می‌بارد و از آن تراژدی چكه می‌کند

در گورستان مارالان تبریز، روی قبر طاهره ‌کوزه‌گرانی -معشوقه غلامحسین ساعدی- نوشته‌اند: «آرام‌جای کسی که میان استخوان‌های گوهرمراد آواز می‌خواند.»

این سطر که روی قبر طاهره نوشته‌اند مالیخولیای شاعرانگی بازماندگانش نیست. ریشه‌ی دیگری دارد: در یکی از نامه‌های ساعدی به طاهره، نویسنده‌ی رنجور خطاب به معشوقش چنین می‌نویسد: «تو در میان استخوان‌های من آواز می‌خوانی».

اگر روزی گذارتان به گورستان مارالان افتاد، در سکوتِ خموده‌ی گورهای کهنه و از یاد رفته، گوش‌هایتان را تیز کنید. شاید صدای طاهره را شنیدید که به آوازی مغموم، غلامحسین را صدا می‌زند.

+ نوشته شده در  ساعت   توسط احسان حسينی نسب  | 

گــفت: «خیر از جوونی‌ت ببینی پسرم. نمی‌دونستم دیگه چیکار کنم. خدا برای مادرت حفظت کنه. دوماد شی ایشالا». گفتم: «شما جای مادر منی خانوم. کاری نکردم. انجام وظیفه کردم». چرت گفته بودم که «جای مادر منی»؛ جای مادرم نبود. من باید روزی مرده می‌بودم که مادرم به چنین خفتی، با چنین سختی‌ای خرج معاشش را درآورد. مزخرف گرفته بودم که «که کاری نکردم». کار بزرگی کرده بودم. اگر نه از نظر خودم، از نظر او. برای او در هیئت منجی‌ای ظاهر شده بودم که نیمه‌شب از آسمان رسیده و گره از کارِ فروبسته‌ی او گشاده است. اما این جمله را درست گفته بودم: «انجام وظیفه کردم». این کمترین وظیفه‌ی من بود. باید انجامش می‌دادم. باید وقتی می‌دیدم که زنِ پنجاه و چند ساله‌ی راننده‌ای که نیمه شب در حاشیه‌ی خیابان آزادی پنچر کرده است، آستینم را بالا می‌زدم و لاستیکِ پنچرش را برایش تعویض می‌کردم. این، کوچکترین کار مردانه‌ای بود که بخاطر دست‌های بزرگِ مردانه‌ام می‌توانستم برای زنی در نیمه شب انجام دهم.
جک را گذاشته بودم زیر ماشین و دستگیره‌اش را می‌چرخاندم. ماشین آهسته آهسته بالا می‌رفت. گوشه سمت چپ راننده بالا رفت. انگار لپِ ماشین باد کرده بود. مهره‌های چرخ را که قبل از بالادادن جک شل کرده بودم، بازکردم. لاستیک را درآوردم. لاستیک پنچر را گذاشتم گوشه‌ای و زاپاسِ باد شده را با ضربِ دگنکِ دسته‌ی جک چپاندم سر جایش. مهره‌ها را که سفت می‌کردم، دوباره گفت: «لطف کردی پسرم. خدا برای مادرت حفظت کنه». گفت: «من یه پسر دارم، هم‌سن توئه. مثل خودته اما... چی بگم... دعاش کن مادر. عملیه. مواد می‌زنه». گفت: «چند وقت پیشا تریاک گرفته بوده از یکی. ناخالصی داشته. حالش بد شده. رفته بوده تو کما. دکترا می‌گفتن تو بدنش سرب بوده. چهل روز بیمارستان بود.» گفت: «هی بهش گفتم این آشغالا رو نکش. گوش نداد» گفت: «هرچی من با این ماشین کار می‌کنم، اون خرج عملش می‌کنه». گفت: «دعاش کن پسرم. دعای آدما در حق هم مستجابه.»
آخرین پیچ‌ها را روی جک بسته بودم. باید جک را می‌آوردم پائین و پیچ‌ها را روی زمین، سفت می‌کردم. ماشین زن زهوار در رفته بود. پراید بود، اما از آن پرایدهای زخمی و ملول که هر گوشه‌شان، زخمی و خراشی، از تصادفی یادگار مانده است. خسته بود. خسته و درمانده از جنگِ معاش در تهرانِ مخوف. پرایدِ خسته، تاکسی بود؛ از آن تاکسی‌ها که توی شهر بارها دیدم‌شان: «تاکسی بانوان».
لاستیک پنچر شده را گذاشتم توی صندوق عقب. جک و آچار را جمع کردم. نشست توی ماشین. استارت زد. چند بار. چند بار دیگر و بعد از بارها استارت زدن، تاکسی با صدای زنجموره‌ی موتور روشن شد. صدای «نا» از موتور ماشین آمد. دود سفیدی از اگزوز تپید در هوا. چند باری گاز داد و گفت: «مادر، الهی قربون دستت برم. دستت درد نکنه بازم. خدا خیرت بده». دنده‌ای چاق کرد و دور شد. یک جفت چراغِ قرمز از پشتِ ماشینش در یاد خیابان ماند. رفت تا خرجِ مواد پسر معتادش را با دنده عوض کردن در خراب‌آباد تهران جور کند. دور شد. خیابان خلوت بود. دیگر هیچ‌کسی نبود جز من و رفتگری که داشت زباله‌های حاشیه‌ی خیابان آزادی را با خش‌خش جارویش می‌رُفت.

این یادداشت در روزنامه آسمان آبی منتشر شده است.

+ نوشته شده در  ساعت   توسط احسان حسينی نسب  | 

دستمال یزدی را کشید به پیشانی و عرقِ ماسیده روی چروک‌های پیشانی را سترد. بعد همان دستمال را کشید روی پیشخوان یخچالش و خرده‌نان‌های ریخته شده را جمع کرد. دستمال را باز کرد و باز آن را حمایل کرد گَلِ گردنش. از پشت یخچال سرک کشید و پسرش را جلوی در مغازه نگاه کرد. پسرک، ده ساله، با سرِ کچل و تی‌شرتِ رنگ و رو رفته با توپ پلاستیکی روپائی می‌زد. مرد طبق یک عادت قدیمی دستمال را دوباره از گردنش باز کرد و بر پیشانی کشید. دوباره دستمال را از گردنش آویزان کرد. خم شد و درِ فر را باز کرد و پیتزای توی فر را انداز-ورانداز کرد. در فر را بست و آمد بیرونِ مغازه‌ی تهی از مشتری، سیگاری آتش کرد.

به قاعده‌ی کشیدن یک نخ سیگار بیرون مغازه ایستاد. سیگار که تمام شد، ته‌سیگار را پرت کرد توی جوی آب. بازگشت به مغازه؛ کنار فر که مثل کوره‌ی جهنم بود. کولرِ روشن مغازه نمی‌توانست گرمای فر را به عقب براند. شکست‌خورده و زخمی، زوزه می‌کشید و خرده‌بادی را می‌پراکند در مغازه‌ی ساندویچیِ که هنوز از مشتری خالی بود. در فر را دوباره باز کرد. پیتزا پخته بود. ظرف پیتزا را با دستمالی از توی فر بیرون آورد. پیتزا را گذاشت روی تکه‌ای کاغذ. با چاقو چند خط قُطری کشید و پیتزا را تکه‌تکه کرد. بعد همان کاغذ را تپاند توی جعبه‌ی پیتزا و یک نوشابه گذاشت رویش. پسرش را نگاه کرد که دارد با توپ پلاستیکی روپائی می‌زند. گفت: «علی! باباجان، این پیتزا رو ببر ده متری خلیلی، پلاک یازده. طبقه دوم». پسر توپش را زد زیر بغلش. دوید توی مغازه‌ی ساندویچیِ کثیفِ مرد. جعبه‌ی پیتزا را برداشت و جستی زد و از مغازه بیرون دوید. جعبه را گذاشت توی سبد دوچرخه‌اش. رکاب زد و از قابِ در مغازه خارج شد. مرد گفت: «تابستون‌ها، تمام وقت اینجاست. شش ماه است گفته‌ام برایت لپ‌تاپ می‌خرم. اما نه لپ‌تاپ‌ها را می‌شناسم و نه قوه‌ی خریدنش را دارم.» دوباره دستمال یزدی را از دور گردنش برداشت. عرق پیشانی را پاک کرد و دستمال را کشید روی پیشخوان و خرده‌های خمیرِ پخته‌شده‌ی پیتزا را از روی پیشخوان پاک کرد. گفت: «لپ‌تاپ خیلی گرونه. منم یه ساندویچیِ ساده‌ام که اینجا مستاجرم. تو که وضعیت ما رو می‌دونی. احسان جان! لپ‌تاپ خوبِ ارزون می‌شناسی؟» برایش از قیمت لپ‌تاپ‌ها و کیفیت‌شان و قابلیت‌های هرکدام‌شان توضیح دادم. آدرس پاساژهای لپ‌تاپ‌فروشی‌های دور میدان ولیعصر را هم دادم. بعد از توی گوشی، قیمت چند تا لپ‌تاپ را هم برایش گفتم. صحبت از لپ‌تاپ بود که پسرش برگشت. چند اسکناس لوله‌شده را از جیب شلوار ورزشی‌اش درآورد و گذاشت روی پیشخوان. خواست از در برود بیرون که گفتگوی من و پدرش را شنید. فهمید موضوع صحبت ما لپ‌تاپ است. ماند. دیگر بیرون نرفت و تا حرفِ من با پدرش تمام نشد، از توی مغازه تکان نخورد و هم‌چنان با ذوق نگاه‌مان می‌کرد.

عصر فردا، وقتی داشتم از جلوی در مغازه‌شان می‌پیچیدم توی کوچه‌مان، جلوی مغازه‌شان ایستاده بود و تنها، با توپِ پلاستیکیِ دولایه روپایی می‌زد. من را که دید، توپ را رها کرد. همانطور ایستاد به تماشای من. انگار من را در هیئت احسان نمی‌دید؛ مرا به شکل لپ‌تاپی می‌دید که دارد از عرض خیابان رد می‌شود تا بپیچد توی کوچه‌ی کنار مغازه‌شان. کاش می‌توانستم لپ‌تاپش باشم، یا لپ‌تاپی برایش بخرم.


این یادداشت در روزنامه‌ی آسمان آبی منتشر شده است.

+ نوشته شده در  ساعت   توسط احسان حسينی نسب  |