كافه چای کوفسكی

سقفی كه بر روی آن كمدی می‌بارد و از آن تراژدی چكه می‌کند

شــیفت‌شان شروع شده بود. با ماشین‌هایشان آمده بودند به ایستگاه. ماشین‌ها را پارک کردند، لباس‌ها را عوض کردند و توی سوله نشستند. هر سه، ماشین‌هایشان را کنار هم پارک کرده بودند. ماشین‌هایی که ظاهرشان شهادت می‌داد برای صاحبانشان مهم هستند: رینگ اسپرت، شیشه‌های دودی، بدنه‌های پولیش شده‌ی بدون خط و خش، ضبط و باند. ماشین‌های آن‌ها نشانه‌های زندگی بود. سمبل‌هایی از ارادت آدم‌هایی که این ماشین‌ها را سوار می‌شدند به زندگی، به جانِ زندگی.

شیفت‌شان شروع شده بود و زنگ به صدا درآمد. سوار کامیون‌های قرمز آتش‌نشانی شدند. ایستگاه آتش‌نشانی را ترک کردند. رفتند خیابان جمهوری، چهارراه استانبول. رفته بودند آتشی بزرگ را خاموش کنند. آتش پلاسکو را. آتشی که خاموش نمی‌شد. آتشی که آوار شده بود. آتشی که آن‌ها را و پلاسکو را و هرچیز دیگری را در خود می‌بلعید. آتش خاموش شد، گروه به ایستگاه آتش‌نشانی بازگشت، اما آن‌ها هیچ‌گاه به ایستگاه بازنگشتند. ماشین‌هایشان، واپسین نشانه‌های حیات‌شان روی زمین، در میان ایستگاه آتش‌نشانی باقی مانده بود.

آن‌ها دیگر نیستند. امکان بودنشان برای همیشه از بین رفته است. از آن‌ها خاطره‌ای باقی مانده است در ساختمانِ فروریخته‌ی پلاسکو و یادی و یادگاری در ایستگاه آتش‌نشانی میدان حسن‌آباد. اما ماشین‌ها، آن دو ماشینِ عروسکِ تمیزِ بندانداخته و اصلاح‌شده عمارت‌هایی بلندند. نشانه‌هایی از حیات، نشانه‌هایی از تکریم زندگی توسط آدم‌هایی که زندگی در خود هضم‌شان کرد. ماشین‌ها، آن دو ماشین، آن موتورِ خسته‌ی خسبیده در بین‌شان، سوگواره‌ای بزرگند برای سه قربانی. برای ما که بفهمیم آن‌ها، آن آتش‌نشان‌ها برای تکریم زندگی دیگران، زندگی خودشان را قربانی کردند. 

دیروز این ماشین‌ها را توی ایستگاه آتش‌نشانی حسن‌آباد دیدم. دلم می‌‌خواست هر سه را در آغوش بگیرم و با هر سه، ساعت‌ها گریه کنم. راستی از این به بعد چه کسی خاکِ نشسته روی تن و بدن و شیشه‌شان را پاک خواهد کرد؟

+ نوشته شده در  ساعت   توسط احسان حسينی نسب  | 

یــاغی‌ای برنو به دست، محبوبه‌ای دارد سخت نامهربان. یاغی برای نرم کردن آهن محبوب، برنو را میفروشد تا برای زن، ترمه‌ای بخرد و قبائی بدوزد. محبوب هدیه را پس می‌فرستد و یاغی حالا دیگر نه محبوبی دارد و نه تفنگی.
این آواز، مرثیه آن یاغی است که هم برنو و هم محبوب را از دست داده است. مرثیه دلداده‌ای که همه چیز را باخته است. همه چیز را. هم آرمان را، هم عشق را.

+ نوشته شده در  ساعت   توسط احسان حسينی نسب  | 

نه غمی، نه غمگساری...

+ نوشته شده در  ساعت   توسط احسان حسينی نسب  | 

بــبین، مملکت ما مثل همه ممالک دیگر پر از بالا و پائین‌های مختلف است. گرفتاری که خاصِ یک ملت نیست. یک وقت زلزله می‌آید یک جائی و یک شهر خشتی می‌خوابد روی هم و مردمی بی‌شمار می‌میرند. جای دیگری سونامی می‌‎آید و نیروگاه هسته‌ای‌اش خراب می‌شود و مردمش آواره می‌شوند. جای دیگری توی همین دنیا یک کله‌خرابی هواپیمائی را می‌کوبد به برجی و صدها نفر می‌میرند. در سرزمینی دیگر معدنی ریزش می‌کند و مردمی گیر می‌کنند در قعرِ قعر زمین. یک طرف دیگر دنیا احمقی سلاحش را دست می‌گیرد و مردم را در شب سال نو می‌بندد به رگبار. یا جنگی بین دو کشور در می‌گیرد: موشک‌ها به سمت خاک همدیگر نشانه می‌روند و زندگی‌های مردم می‌رود در هاله‌ای از بیم.
اصلا کافی است همین الان یکی از خبرگزاری‌ها را باز کنی، یا تلویزیون را روشن کنی، یا موبایلت را از جیبت درآوری و توی یکی از شبکه‌های اجتماعی تابی بخوری، توی گروه‌ها و صفحات چرخی بزنی. در هر لحظه‌ای، جهان با بحرانی روبروست. بحرانی که گریبان یک سرزمین را و مردمش را گرفته است. گفتم که به‌تان. گرفتاری خاص یک ملت نیست. وجه مشترک همه مردم دنیاست. «توسعه‌یافته» و «در حال توسعه» هم ندارد. گرفتاری، گرفتاری است. پیشگیری از بروز بحران و بعد آمادگی برای مواجهه با گرفتاری و بعدتر، کیفیت خود این مواجهه البته در ممالک مترقی و ممالک کمتر ترقی‌یافته با همدیگر توفیر دارند. نقلش، نقل الان و اینجا نیست. بماند برای بعدترها.
قصه، اینجا، این بار، توی این صفحه و توی این ماجرا چیز دیگری است. قصه، قصه‌ی آوار است. قصه، خاکِ تپیده در هواست. قصه دست‌هایی که به نشانه کمک بالا رفته‌اند و جنازه‌هایی که پائین، در سنگلاخ و کلوخ و تیرآهن‌های درهم‌پیچیده افتاده‌اند. با یک وجه اشتراک بزرگ: همگی درهم‌کوفته‌اند. غبار روی همه چیز سایه انداخته است. روی همه چیز. هر گوشه‌ای از شهر آواری ریخته است. هر گوشه انسانی چمباتمه زده است و سر گذاشته به دیواری نیم‌ریخته و آهسته می‌گرید. روبروی هر کسی که زنده است، جنازه‌هایی ردیف شده‌اند. جنازه‌هایی زیرِ ململ پتوهای پلنگ‌نشان و طاووس‌نشان: مردانی با استخوان‌های شکسته، زنانی با تن‌های درهم‌فشرده شده. مُرده، مُرده. مرگ در همه‌ی شهر پخش شده است. جولان می‌دهد. خودش را به دیوارهای شهر می‌مالد. به زنده‌ها. به باقی‌مانده‌ها از زلزله‌ی دیشب. زلزله‌ی دیشبِ بم در پنجِ دی‌ماه سال 1382.
توی این وضعیت، خیلی‌ها می‌آیند توی میدان. بعضی‌ها برای کمک، بعضی‌های دیگر بخاطر جلب نظر. اهل کمک می‌آیند و آستین بالا می‌زنند و خاک‌ها را می‌روبند. جنازه‌ای می‌جورند. اگر سرشناش باشند، به آدم داغداری تسلائی می‌دهند. کنار داغدیده‌ها می‌نشینند و نان و پنیری توی همان لحظات بحرانی کنارشان می‌خورند و توی دل آدم سوگوار، بذر امید می‌رویانند از نو. اهل شوآف هم تکلیف‌شان روشن است: جلوی دوربین‌های آخته‌ی عکاس‌ها جولان می‌دهند. رژه می‌روند و بعد هم به گاهِ خطر، وقتی که باید هزینه‌ای کنند از جیب‌شان یا از جان‌شان، نیست و نافور می‌شوند. دیده‌اید حتما. بیشترِ این جماعت را بازیگرهای درجه دو و سه (بعضی‌شان را می‌گویم)، خواننده‌های آبدوغ‌خیاری و کشتی‌گیرها و فوتبالیست‌های از رده خارج تشکیل می‌دهند. نقل این‌ها هم نقل حالای ما نیست. این هم بماند برای جایی دیگر و وقتی دیگر.
آن‌ها که آمده‌اند -آن سرشناس‌ها را می‌گویم- وقتی غبار حادثه خوابید، دو نوع مواجهه با ماجرا پیدا می‌کنند. یا می‌روند پی زندگانی‌شان. یعنی نقش انسانی‌شان را درست ایفا کرده‌اند، رسالت‌شان را انجام داده‌اند و وجدان‌شان آسوده شده است. آن‌ها، بخاطر زحماتشان ستودنی‌اند. در یادها می‌مانند. همواره تحسین می‌شوند و همواره از آن‌ها به نیکی یاد می‌شود. تاریخ نمی‌تواند آن‌ها را به خاطر نوع‌دوستی و انسان‌دوستی‌شان در چرخ‌دنده‌های خود هضم و له و فراموش کند. هیچ‌کسی تختی را در زلزله‌ی بوئین‌زهرا از یاد نخواهد برد، وقتی با کیسه در بازار تهران راه افتاد و از اعتبارِ آقاتختی‌بودنش استفاده کرد و برای آسیب‌دیده‌های زلزله پول جمع کرد. یا احمدرضا عابدزاده را، وقتی سوار بر آن بلیزر قدیمی آبی برای زلزله‌زده‌های بم وسیله جمع می‌کرد و وسایلِ جمع‌شده را باز می‌زد و می‌زد به جاده و تا بمِ زلزله‌زده یک سر می‌تاخت. آن‌ها بر صحیفه زندگانی ملت نقش می‌بندند. تاریخ در مواجهه با آن‌ها قوه مچاله کردن‌شان را ندارد.
یک دسته دیگر هم هستند اما. یک دسته مهمِ دیگر. آن‌ها وقتی غبار حادثه خوابید، تازه کارشان شروع می‌شود. وظیفه آن‌ها روشن نگاه داشتن چراغ انسانیت است. آن‌ها فتیله این چراغ را بالا نگاه می‌دارند. نمی‌گذارند آتش روشن شده از یک اتفاق بزرگ که دلِ یک ملت را به درد آورده، سرد شود. آن‌ها را نمی‌توان در سطح قلمداد کرد. آن‌ها در عمق مانده‌اند. روشنائیِ جهانِ پیرامون ما از آن‌هاست. از آن‌ها که با تمام شدن یک فاجعه، تازه کارشان شروع می‌شود. آن‌ها «مُحاطِ» تاریخ نیستند، «محیطِ» تاریخند؛ خود تاریخند. تاریخ را آن‌ها می‌سازند.
حالا که این یادداشت را می‌نویسم، تو مدت‌هاست توی جا خوابیده‌ای. مدت‌هاست که خبری از تو نداریم مگر این که کسی از نزدیکانت، مثلا همسرت یا یکی از پسرانت توی صفحه‌اش از حال تو چیزی بنویسد و از تو، از حال تو که برایمان مهم است، خبری بیاورد. اما نمی‌توانم منکر شوم حالا که آوار پلاسکو خوابیده است، حالا که آتش‌نشان‌ها تن‌های شریف‌شان یا به غبارِ فروریخته از آن عمارت بلند، آن نماد مدرنیته جعلی در تهران آمیخته شده، یا به خاکسترِ جسم رفقا و همکارانشان در آتش نمرودی پلاسکو متبرک شده است، چقدر جای تو، جای صدای تو و حضور تو، کنار ما که مردمانیم و آسیب‌دیدگانِ این فاجعه بزرگیم خالی است.
آقای شجریان! بم یادمان نمی‌رود. شهر آوار شده بود. آدم‌ها آمدند. هرکسی هر کاری خواست بکند، کرد. عکاس‌ها عکس‌هایشان را گرفتند. آن‌ها که دنبال جلب نظر بودند، تلاش‌شان را کردند. آوار که خوابید، تو آمدی توی کار. تازه کار شروع شده بود برای تو. صدای تو یادمان نمی‌رود که آن شبِ تاریخی، بعد از مدت‌ها صدایت در تالار وزارت کشور، در قلب پایتختِ وطن پیچید: «مرغ سحر، ناله سر کن». خواندی برای ما که کاری کرده باشی برای بمِ زلزله‌زده. آقا! عزیزِدل مردم! پلاسکو ریخت و تن‌هایی از نجیب‌ترین‌ها و شریف‌ترینِ همان مردم سوختند. جای صدای تو خالی است کنار ما؛ مهم‌تر! جای حضورت خالی است کنار ما، برای ما. برای التیام دردهای و جراحت‌های ما. استاد! بالاغیرتا دستی بجنبان و زودتر خوب شو!

این یادداشت در شماره 3730 روزنامه اعتماد منتشر شده است.

+ نوشته شده در  ساعت   توسط احسان حسينی نسب  |