كافه چای کوفسكی

سقفی كه بر روی آن كمدی می‌بارد و از آن تراژدی چكه می‌کند

مــن یه یُمگان در به زندانم از این دیوانگان/ داد من بستان از این دیوانه‌مردم، آی‌رب!

[ناصر خسرو قبادیانی]

+ نوشته شده در  ساعت   توسط احسان حسينی نسب  | 

وسط‌های «Cast away»، جایی که چهار سال از زندگیِ تنهاییِ چاک نولاند وسط آن جزیره‌ی تهی‌مانده از انسان در میان اقیانوس آرام جنوبی می‌گذرد،‌ آنجا که چاک نولاند در اوج عسرت و بدبختی و تنهایی درمانده است و یارای صبری بزرگ‌تر را برای بازیافتن خانواده‌اش ندارد، درست در جایی که بیننده‌ِی فیلم، تنهایی و رنجِ مدامِ چاک را احساس می‌کند، «فرصت» روی خود را به او می‌نمایاند؛‌ چاک شانسی برای بازگشت به خانه پیدا می‌کند. شانس چیست؟ شاید باور نکنید،‌ اما شانسِ چاک نولاند درِ یک توالت است!
چاک از روی بلندی‌های جزیره، درِ پلاستیکیِ توالت را می‌بیند که در آب غوطه‌ور است و با موج‌های اقیانوس به صخره‌های جزیره کوبیده می‌شود. به سرعت خود را به ساحل می‌رساند و در را از آب می‌گیرد. درِ توالت به او ایده‌ِی ساخت یک کَلَک را می‌دهد. چاک نولاند با چوبِ درختانِ جزیره برای خود یک کَلَک می‌سازد و در توالت را به‌عنوان یک بادبان بر روی کلک نصب می‌کند. آقای ویلسون -‌توپِ والیبالِ سوراخش را که تنها دوستش در جزیره است- برمی‌دارد و با کلکِ چوبی‌اش خود را به اقیانوس می‌سپارد و از مرگ و تنهایی و فراموشی در آن جزیره‌ی دورافتاده راحت می‌شود. نجات‌بخشِ او، درِ پلاستیکی آن توالت است. اگرچه، وقتی چاک نولاند توسط کشتی باری ایرلندی نجات پیدا کرد و به ممفیس بازگشت، متوجه می‌شود همسرش با تصور مرگ او با مردِ دیگری ازدواج کرده، از او بچه‌دار شده و دیگر امکان زیستن کنار چاک را ندارد، اما داستانِ فیلم «Cast away» قرار است چیز دیگری را بگوید: «سفرِ هرکسی از جایی آغاز می‌شود.» پس چاک که زندگی‌اش را از دست داده، باز به زندگی بازمی‌گردد و دنباله‌ی بخت خود را از جای دیگری می‌گیرد. 

***

در موسیقی کلاسیکِ غربی، تنوع سازها بسیار زیاد است. تنظیم‌کننده‌های موسیقی اما برای تنظیم کردن قطعاتِ کلاسیک، از همه‌ی سازها در یک اجرا استفاده نمی‌کنند. یعنی به فراخور جمله‌بندی‌ها در آن قطعه‌ای که در حال اجراست،‌ سازهای مختلف نُت‌هایی را می‌نوازند و بعد خاموش می‌شوند. اما هر قطعه‌ای در موسیقی کلاسیک، یک نقطه‌ی اوج دارد که در آن، در یک لحظه، اقلا به اندازه‌ی یک نُت، همه‌ی سازها می‌نوازند. آن لحظه،‌ هنگامه‌ی فرازِ موسیقی است. جایی که آن قطعه قرار است مخاطب خود را میخکوب کند و به او بفهماند که این نقطه، نقطه‌ی اوجِ موسیقی است و مهم‌ترین حرف‌ها را در آن لحظه و آن نقطه به مخاطب خود عرضه کند و بعد از آن، هرچه هست، موسیقی است اما بدون اوج و بدون فراز. مخاطب باید توی آن لحظه‌های اوج سر جایش نشسته باشد و با تمام جان و روح خود به موسیقی گوش فراداده باشد، وگرنه آن یک لحظه‌ی اوج را که فواره‌ی نُت‌ها بر حوضِ نقره‌ی سمفونی می‌ریزند را از دست می‌دهد و دریغ که آن لحظه، هرگز دیگر بازنمی‌گردد. چون هر قطعه‌ای در یک سمفونی، تنها یک نقطه‌ی اوج دارد که در آن همه‌ی سازها می‌نوازند. نقطه‌ی اوجی که تکرار نمی‌شود.

***

شاید گمان کنید نقطه‌ی اوجِ سمفونی زندگی شما، جایی که همه‌ی سازهای زندگیِ‌ شما می‌نوازند و شما در آن نقطه باید مخاطب‌تان را -‌بیننده‌ی زندگی‌تان را- از قدرت‌تان و نظمِ شکوهمند سمفونی زندگی‌تان سر جایش میخکوب کنید، درست آن لحظه‌ای است که «جوانید»، «پول توی جیب‌تان به حد کافی دارید»، «از لوازم معاش کمبودی ندارید»، «غم و غصه‌های گرانبار دل‌تان را سنگین نمی‌کند» و «بدو بدوهای معمول زندگی آرزوها و رویاهایتان را سرکوب نمی‌کند.» شاید فکر کنید که اگر روزی هیچ قیدی به پایتان نبود و همه‌چیز داشتید و هیچ‌خلائی و نقصی در ترتیب و توالیِ آنچه که رفاه شما را فراهم می‌کند نداشتید، آن روز می‌توانید لحظه‌ی شاهکارِ زندگی‌تان را که همه‌ی سازها در آن می‌نوازند و شکوهِ اوجِ موسیقی زندگی شما را به نمایش می‌گذارند، به همه نشان دهید. 
من به گُمان شما کاری ندارم. اما می‌خواهم به شما یادآوری کنم چاک نولاند، با دیدنِ درِ یک توالتِ رهاشده بر آب، نقطه‌ی اوجِ موسیقیِ زندگی‌اش را پیدا کرد. درست وقتی که چهار سال از جهان به دورافتاده بود. درست وقتی که تنها دوستش در گستره‌ی جهان، یک توپ والیبالِ سوراخ به اسم آقای ویلسون بود. درست وقتی که هیچ‌چیزی نداشت و ذره‌ای امید نداشت که بتواند چیزی به دست آورد و از آن جزیره‌ی مرگ‌گرفته خارج شود، اما به زندگی بازگشت. به زندگی بازگشت و نقطه‌ی اوج زندگی او درِ همان توالتی بود که روی آب، به صخره‌ها کوبیده می‌شد. نقطه‌ِی اوج زندگی‌تان را بیابید رفقا. نقطه‌ی اوج زندگی‌تان می‌تواند حتی درِ یک توالت برانگیخته شود. با چیزِ بی‌مقدار و بی‌منطقی مثل یک درِ توالتِ رها شده بر آب.

این جُستار در روزنامه‌ی جام‌جم به انتشار رسیده است.

+ نوشته شده در  ساعت   توسط احسان حسينی نسب  |