كافه چای کوفسكی

سقفی كه بر روی آن كمدی می‌بارد و از آن تراژدی چكه می‌کند

نـمي‌دانم چند سال ِ پيش بود، تاريخ ِ دقيق‌اش را يادم نيست؛ اما «واقعه» را به خوبي به ياد دارم. برايم نوشتي: «سلام... دلم برات تنگ شده...» نوشتم: «قربان شما؛ من‌ هم دلم براي شما تنگ شده، اما... مطمئنيد درست گرفتيد؟» نوشتي: «آره...» نوشتم: «ولي من فكر مي‌كنم اشتباه گرفته‌ايد» بعد از چند دقيقه -‌كه انگار تامل كردي و فهميدي كه من را با كس ديگري اشتباه گرفتي-‌ نوشتي: «آره... فكر مي‌كنم اشتباه گرفتم. شما خيلي شبيه به دوست من هستي». بعدترها خودت توي پارك ِ روبروي چلچراغ گفتي كه دوستي داشتي به نام «احسان» كه سال‌هاست فرنگستان زندگي كرده و مرا با او اشتباه گرفته بودي. اين مهم نيست. مهم اين است كه اين شد دروازه‌ي ورود من به جهان شما؛ آقاي صاحبان ِ زند.

***

عصرها، توي ايوان ِ هفته‌نامه «كتاب هفته» كه روبروي ديوار ِ سيماني ِ بلندي راست ايستاده بود، مي‌نشستم با تو. گاهي وقت‌ها فريد هم بود. سوژه‌اي را مي‌گرفتيم تا صبح ِ شنبه، مصاحبه‌اي، گزارشي، يادداشتي برايت ايميل كنيم؛ اما كدام شنبه تو ايميل‌ات را چك كردي و مطالب‌مان را توي ايميلت يافتي؟ تقريبا هيچ‌وقت. در بهترين حالت‌ها، يك شنبه غروب و البته معمول‌اش اين بود كه دوشنبه عصر به وعده‌هاي صبح ِ روز شنبه‌مان وفا كنيم. چند باري اين دير شدن‌ها صداي تو را در آورد، اما خب... تغييري در نتيجه كار ايجاد نشد. ما، همان آدم‌هاي دير رسيده‌اي بوديم كه قرارهاي شنبه صبح‌مان، به سادگي مي‌افتاد به دوشنبه عصر، و شما... شما صبر پيشه مي‌كردي.

***

قصه‌ي ما توي روزنامه «شهروند» اما كمي فرق مي‌كرد. صبح‌هاي شنبه، درست صبح‌هاي شنبه بود. خلف ِ وعده‌اي در كار نبود ديگر. تاخيرها از «روز» به «ساعت» رسيده بود. تو ساعت ده ِ صبح مي‌آمدي و صفحه‌هايت را مي‌بستي و مي‌رفتي. گاهي‌وقت‌ها با هم از شهروند بيرون مي‌آمديم و گاهي‌وقت‌ها توي راه، توي ساندويچي ِ كنار «ايران‌فيلم» ِ ميدان آزادي، با هم ساندويچ مي‌خورديم. تو سر ِ بهبودي پياده مي‌شدي تا بروي دنبال ِ «درنا» و من، گِرد مي‌كردم سمت ِ مركز شهر كه بروم پي زندگاني‌ام. توي شهروند، اوضاع كمي فرق مي‌كرد. من آن روزهاي زمستاني را هنوز به خاطر دارم، گرچه زمان زيادي هم از آن روزها نگذشته... فريد هم بود، بهاران هم گاهي وقت‌ها مطلبي مي‌نوشت. روزنامه شهروند‌ برخلاف ِ «كتاب هفته» تحريريه بزرگي داشت، كه قلمروي من و تو و شاهرخ تندروصالح و حامد داراب و چند تايي ديگر بود. كه هر چه بود، حالا ديگر روزگارش سپري شده؛ آقاي صاحبان ِ زند.

***

دفتر ِ ممد محبي‌ هستم؛ آمده‌ام سري بزنم. فريد زنگ مي‌زند و مي‌گويد: «مي‌خواهيم براي هوشنگ ابتهاج، توي چلچراغ پرونده‌اي كار كنيم؛ تو چي مي‌نويسي؟ مي‌توني از كسي يادداشت بگيري؟» مي‌گويم: «من براي سايه هر كاري مي‌تونم بكنم؛ اما دوست دارم باهاش صحبت كنم، با خودش» مي‌گويد: «اگه مي‌خواهي باهاش صحبت كني، ساعت شيش و ربع، پارك‌وي باش. برو خونه‌اش؛ با سجاد». زنگ مي‌زنم به تو. قرار است با مرتضي قديمي بيايي. ساعت شش و پانزده دقيقه مي‌شود ساعت شش و چهل و پنج دقيقه كه تو از اتوبوس ِ بي.‌آر.‌تي پياده مي‌شوي؛ تنها. سراغ ِ مرتضي را مي‌گيرم، مي‌گوئي خودش مي‌آيد. خودش، پانزده دقيقه‌ ديرتر مي‌رسد و بعد كه از خانه سايه مي‌آئيم بيرون، با ما هم‌مسير نيست و از مسير ديگري مي‌رود. از خانه ابتهاج كه مي‌آئيم بيرون، هر دو شنگيم. سراشييبي ِ ملايم ِ پارك‌وي تا ونك را در خلوت ِ نيمه‌شبي ِ خيابان ِ وليعصر پياده گز مي‌كنيم و صحبت مي‌كنيم؛ از هر دري، سخني. جيب‌هايمان پر از آفتابي است كه از «سايه» گرفته‌ايم.

***

ماشين، خلوت ِ شبانه اتوبان ِ ساوه را مي‌شكافد و پيش مي‌رود. تابلوهاي آبي ِ حاشيه جاده، هر چند كيلومتر يك بار، فاصله‌اي كه تا فرودگاه ِ امام كم و كم‌تر مي‌شود را مي‌كوبند توي صورتمان. ساعت، سه و نيم صبح است. صداي هق‌هق گريه‌ نسرين پشت سرم شنيده مي‌شود. همه در سكوتيم و تنها صدايي كه به گوش مي‌رسد، صداي هق‌هق نسرين است كه با صداي باد در هم مي‌پيچد. دستم می‌لغزد روی ضبطِ ماشین. از ضبط، خیلی اتفاقی اين نغمه بيرون مي‌ريزد: «بگذار تا بگريم، چون ابر در بهاران/ كز سنگ ناله خيزد، روز وداع ياران». چمدان ِ تو روي پايت است و توي همين دقايق پاياني حضور در جغرافياي شكسته و بسته اين مُلك هم با ساجده، درباره مجله آزما و روزنامه شهروند صحبت مي‌كني. بوي توتون ِ سوخته توي ماشين مي‌چرخد و با باد، كشيده مي‌شود توي بيابان ِ حاشيه‌ي اتوبان.

***

هواپيما مي‌رود آقاي صاحبان ِ زند. حالا تو با من، نزديك ِ دوازده ساعت اختلاف ِ ساعت داري. حالا شب‌ها كه من در خوابم، تو بيداري و روزها كه من بیدارم، تو احتمالا توي جايت خوابيده‌اي. از اين سناريو، حالا ديگر تنها تصاويري باقي مانده توي گوشي موبايلم، روزنامه‌ها و مجله‌هايي كه با هم كار كرديم باقي مانده‌اند برايم و توي كمد دارند خاك مي‌خورند و البته، خاطراتي كه پررنگ، مي‌دوند زير پوستم. تو، حالا ديگر نيستي تا هر وقت اراده كرديم، بتوانيم هم‌ديگر را ببينيم، توي ايوان ِ «كتاب هفته»؛ توي «حياط ِ چلچراغ» يا حتي پارك دانشجو. چه فرقي مي‌كند اصلا...؟

***

مراد از اين «رفتن» و «آمدن»‌ها، بهتر زيستن است. اما آن‌ها كه مانده‌اند، حتي اگر بخواهند بهتر زيستن را -‌به هر شكلي آزمون كنند-‌ با جاي خالي آن‌ها كه رفته‌اند، چه مي‌توانند بكنند؟

+ نوشته شده در  ساعت   توسط احسان حسينی نسب  |