ســلام خانم چوبکار، خوبی؟ مرا میشناسی؟ مرا یادت میآید؟ چهره من توی خاطرت مانده؟ بعید میدانم فراموش کرده باشی؛ اگرچه بیست و چند سال از آن روزها میگذرد. من و سی–چهل تا پسر بچه هفت ساله دیگر که با دماغهای آویزان و کله کچل یک سال وقت شریفتان را در دبستان فیاض بخش -که بعد شد مدرسه راهنمایی و بعدتر هم شد یک مرکز کار و دانش- گرفتیم و شما با حوصله نشستی تا از ما آیندهساز بسازی. خوبی خانم چوبکار؟ میدانی چند سال گذشته؟ بیا اینجا کنار من بنشین، فقط چند دقیقه کنار من بنشین تا برایت از همهی این سالها که بر ما گذشت حرف بزنم، اصلا غمباد نگیری یک وقتها، گوش کن فقط، فقط میخواهم حرف بزنم خانم چوبکار؛ باد کرده این گلویم بهخدا. ورم کرده گلویم از بس حرف نزدم با کسی.
بیا اینجا، بنشین روبروی من. کاش قلمم بشکند و این نامه را برایت ننویسم، اصلا هنوز هم دیر نشده. میتوانم ننویسم، می توانم مثل همه نامههایی که از طرف شاگردها به معلمهایشان نوشته میشود، روزهای خوشی را برایتان آرزو کنم و بخدا بسپارمتان؛ اما نه، انگار نمیشود. باید بگویم چه گذشته بر ما در این بیست و چند سال نبودنت. خانم چوبکار؛ تو را به خدا بیا اینجا، روبروی من بنشین. آرام و صبور، مثل همان روزهای مهر و آبان بیست و چند سالِ پیش که توی دبستان فیاضبخش گریههامان، دعواهامان، ونگونگمان را تحمل میکردی، بیا و فرزندان غیورت را تحویل بگیر. گوش کن به من، که از حرف انباشته شدهام و گوش کسی محرم حرفهای من نیست. به من گوش کن. این حرفها را فقط تو میتوانی بشنوی. گوشِ دیگری نیست که صلاحیت شنیدن این حرفها را داشته باشد.
بیست سال پیش دوست داشتم شما مادر من باشی؛ خیلیهای دیگر هم توی همان کلاس دوست داشتند شما مادرشان باشی. بس که مهربان بودی خانم چوبکار. من، وحید، رسول و جمشید همیشه با هم دعوا داشتیم سر اینکه شما بالقوه میتوانی مادر کدام یک از ما باشی و شما بالفعل مادر همه ما بودی. پس به حرمت همان نه ماه مادری که توی اطاق نمور و نمناک کنج حیاط دبستان فیاضبخش و پشت میزهای شکسته در حق من و سی چهل تا پسربچه هفت ساله با کلههای زخم و زیلی روا داشتی بیا، بیا اینجا و مثل یک مادر بنشین روبروی فرزندت که حالا میخواهد حرف بزند با مادرش؛ فرزندی که دیگر بزرگ شده، مرد شده، ریش و سیبیلی برای خودش درآورده، فرزندی که از روزگار سیلی خورده است و درد را چشیده است و با مفهوم درد آشناست.
اگر من یادت مانده باشم حتما وحید را هم فراموش نکردهای، یادت میآید که پدرش فوت کرده بود؟ یادت میآید مادرش هر چند روز یک بار میآمد مدرسه و با شما صحبت میکرد؟ حتما از شما میخواست که به او بیشتر محبت کنید. چرا که بعد از صحبت با مادر وحید شما با او مهربانتر میشدید. یادم میآید مادرش از ما هم که دوستان و همکلاسیهای او بودیم تقاضا میکرد با او رفیق باشیم؛ با او دوستی کنیم. میخواست اگر وقتی وحید با ما درشتی کرد، به دعوا طلبیدمان، کوتاه بیاییم. به ما میگفت: «این بچه پدر ندارد، برادر و خواهری هم ندارد، شما برادرانش باشید». این یکی را شما حتما در جریان نیستی، اما من خوب یادم است که مادر وحید وقتی رفتیم کلاس چهارم عمرش را داد به شما. عصر بود، مادرش توی یکی از فرعیهای خیابان شهباز تصادف کرد. وحید در یازده سالگی یتیم شد.
چه ماتمی دارم، الان که اینها را برای شما مینویسم. اما این رنجنامه هنوز تمام نشده. اصلا هنوز نقطهی اوج ماجرا را برایت نگفتهام. خوب است که برایت حرف نمیزنم و مینویسم. اگر روبرویم نشسته بودی، نمیتوانستم در چشمهایت نگاه کنم و اینها را برایت بگویم. حالا که مینویسم، راحتترم. اگرچه همین حالا هم وقت نوشتن دستم روی کلیدهای کیبورد میلرزد. میدانم حتما تو هم رنج میکشی. تو خیلی مهربان بودی. مادر همهی ما بودی و مادر از شنیدن آنچه که در سالهای دوری بر فرزندانش گذشته، غمگین خواهد شد.
وحید بعد از مرگ مادرش آواره شد. کسی را نداشت مگر عموی ناتنیاش که وضع خوبی داشت، اما تریاک هم میکشید. توی محلِ ما به این آدمها میگفتند «سناتور». به تریاک مرغوبی که میکشیدند هم میگفتند «سناتوری». عموی وحید سناتور بود. توی میدان شوش گاراژ بزرگی داشت. تریاکِ سناتوری هم میکشید. جنسِ مرغوب، از مرز گذشته، بابِ طبعِ عموی ناتنیاش. بعد از مرگ مادر وحید دیگر او را ندیدم. گم شد توی همهمه این شهر درندشت. تنها خبری که از او داشتم این بود که توی گاراژ عموی ناتنیاش در یکی از پسکوچههای میدان شوش شاگردی می کند. شده بود اوراقچی. شنیده بودم ماشین دزدی اوراق میکند و دیگر درس نمیخواند. این را هم شنیده بودم که گاهی وقتها برای عمویش تریاکی از اینطرف-آنطرف جور میکند و شبها را هم توی همان گاراژ کنار سگ سیاهی که تا صبح لای آهنپارهها و بوی گس روغنسوختهی ماشینهای دزدی زوزه میکشد، میچسباند به صبح.
وحید را چهار سال پیش توی محله قدیمیمان دیدم؛ محله مادربزرگ. بزرگ شده بود. قد کشیده بود؛ اما بلند بالا نشده بود. خمیده بود انگار. دستهایش بزرگ شده بود اما زبر و سیاه و چروکیده بود. چشمهایش گود افتاده بود؛ کاپشن پارهای پوشیده بود و توی محل مادربزرگ، شَر میکرد. لاتهای محل اسمش را گذاشته بودند «وحید ریکا». لقبِ «ریکا» هم بیدلیل نبودها؛ با قد بلند و اندام لاغرش سنخیت داشت. روزی نبود که عربدهای نکشد و توی محلهی مادربزرگ داد و قال راه نیندازد. مثل همان سالهای همکلاسی بودن در مدرسهی فیاضبخش. توی محلهی مادربزرگ داد و بیداد میکرد، اما طبل تو خالی بود. یکی دوبار که طرفِ دعوا سیبیلکلفت از آب درآمده بودند و گرفته بودند به قصد مرگ زده بودندش، فهمیدم هارت و پورت زیادی میکند. خانم چوبکار! میدانم باورت نمیشود، اما همان وحید را میگویم بخدا؛ همان که شما گاهی وقتها بیشتر محبت نثارش میکردی تا توی همان عوالم کودکی گردنش را کلفت کند برای ما و ادعا کند شما او را بیشتر از ما دوست دارید و بیشتر از آنکه مادرِ ما باشید، مادر او هستید. همان وحید که وقتی شما سر زنگ ریاضی، دایرهای روی تخته سیاه کلاس کشیدی و پرسیدی: «اسم این شکلی که روی تخته کشیدم چیه؟ هومممم… وحید تو بگو» و او به جای اسم دایره با همان زبان کودکانه و با شیرینزبانی ذاتیاش گفت: «گردالی». و شما چقدر با محبت خندیدی و در آغوشش گرفتی و بوسیدیاش. همان وحید بیچاره که بعد از مرگ مادرش آواره شد و آخرش شد مهمان گاراژ عموی ناتنیِ معتادش؛ همان که اولها تریاکِ «سناتوری» میکشید و بعد تریاکِ «گداکشی» که نامرغوب و ناخالص بود. همان وحید که آنقدر اعتیادش زیاد شد که عموی ناتنیاش از گاراژ انداختش بیرون و شد دورهگرد. همان وحید که قدش بلند شده بود اما شانههایش افتاده بود؛ انگاری که روزگار بارش را انداخته باشد روی دوش او.
آه از همهی زحمتهای مادرانهات خانم چوبکار. آه از آن همه خون دلی که برای ما خوردی؛ آه از آن آیندهای که قرار بود ما بسازیمش. این حرفها را نزدم که بگویم روز آخری که وحید را دیدم، وسط معرکهای بود توی یکی از فرعیهای محله مادربزرگ با موادفروشِ محل به پا کرده بود و داشت یکریز عربدهی خماری میکشید؛ ننوشتم که بگویم وسط عربدهکشی برق چاقویی که دست وحید ریکا دادند، سینهی موادفروش را درید؛ ننوشتم که بگویم وحید ریکا آخرش شد «قاتل»؛ ننوشتم که بگویم دادگاه برایش حکم قصاص برید و وحید بیچاره هم کسی را نداشت تا رضایت خانواده مقتول را بگیرد. نه، اصلا برای اینها این نامه را ننوشتم… نوشتم که بگویم این هفتهها که میگذرد، وحید روزها و ساعتها و دقیقهها را در تنهاییِ غریبی سپری میکند و منتظر است تا یک روز در سلولش را باز کنند و ببرندش پای چوبه دار؛ تنهای تنها، مثل تمام این بیست سال…
در این ماهها بعضی از رفقای دوران دبستان را دیدم. بعضیها را اتفاقی، بعضیها را به قراری و وعدهای. برای هرکدامشان که داستان وحید را گفتم لبخندی زدند و سری به تاسف تکان دادند؛ چندتائیشان اصلا وحید را به یاد نداشتند. بین همهی آنها که وحید را میشناختند و مرا، و در آن گذشتهی مشترکِ جمعی هم حضور داشتند هیچ پناهی بهتر از شما نبود. هیچ گوشی امینتر و هیچ دستی مهربانتر و هیچ خلوتی بهتر از سیاهیِ مانتوی بلند شما پیدا نکردم که بشنیم و این حرفها را در تاریکیِ آن بزنم و اندوه وحید را در آن بگسارم. میدانم که خانم چوبکار هنوز مادرِ پسرهای بیست و چند سال پیش است و یقین دارم هیچ مادری در هیچکجای عالم فرزندش را فراموش نمیکند. راستی روزتان مبارک خانم چوبکار.
این روایت در روز معلم و در مجلهی آنلاینِ الفیا منتشر شده است.